عشق وعذاب
نوشته شده در تاريخ جمعه 29 دی 1391برچسب:, توسط هدا |


میزان دوســـت داشتن آدما رو

از مقــدار توجهشون به خـــودتون بفهمید


وگرنه حــ
رف رو که همه میزنن

نوشته شده در تاريخ جمعه 29 دی 1391برچسب:, توسط هدا |


هوای دو نفره داشتن،


نه ابر میخواهد،


نه باران،

نه یک بعد از ظهر پائیزی،


کافیست حــواسمان به هم باشد، همین ...
براي نمايش بزرگترين اندازه كليك كنيد

نوشته شده در تاريخ جمعه 29 دی 1391برچسب:, توسط هدا |

این روزها ، تلخم

تلخ می‌‌نویسم

تلخ فکر می‌کنم

این روزها

دست برداشته‌ام از توجهِ بی‌ وقفه به حضور آدم ها

پرهیز می‌‌کنم از ثبتِ وجود‌هایی‌ که ماندگاری ندارند

این روزها ، تلخ تر از همیشه

نوشته شده در تاريخ جمعه 29 دی 1391برچسب:, توسط هدا |

"سکوت"

همیشه به معنای "رضایت" نیست.

گاهی یعنی،

" خسته ام از این که مدام به کسانی که هیچ اهمیتی برایفهمیدن نمیدهند،

توضیح دهم."

نوشته شده در تاريخ جمعه 29 دی 1391برچسب:, توسط هدا |

دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من

گر از قفس گریزم کجا روم، کجا من؟

 

کجا روم که راهی به گلشنی ندانم

که دیده برگشودم به کنج تنگنا من

 

نه بسته‌ام به کس دل، نه بسته کس به من دل

چو تخته‌پاره بر موج، رها، رها، رها من

 

ز من هر آنکه او دور ، چو دل به سینه نزدیک

به من هر آن که نزدیک، ازو جدا، جدا من!

 

نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی

که تر کنم گلویی به یاد آشنا من

 

ز بودنم چه افزود؟ نبودنم چه کاهد؟

که گویدم به پاسخ که زنده‌ام چرا من؟

 

ستاره‌ها نهفتم در آسمان ابری

دلم گرفته ای دوست ، هوای گریه با من

 

نوشته شده در تاريخ جمعه 29 دی 1391برچسب:, توسط هدا |

"عاشق" که شدیم

بدهکار یکدیگر می شویم...

بدهکار ، دل همدیگه...

آخه!!! به او وعده دادیم که عاشق شده ایم...

اما اغلب ، همه آنها را فراموش می کنیم

تمام آن "دوستت دارم" هایی را که...

پشت دیوار غرورمان ، مخفی می کنیم...

و آنها را می بلعیم!!!

تا نشان دهیم منطقی هستیم ...

کاش...

دوستت دارم هایمان را...

نگه نداریم... برای فردا !!!

کاش...

نگذاریم که گفتنشان... دیر شود…!

چون شاید ، فردا دیگر... معشوقی نباشد.!!!

نوشته شده در تاريخ جمعه 22 دی 1391برچسب:, توسط هدا |

برای دوست داشتنت

محتاج دیدنت نیستم...

اگر چه نگاهت آرامم می کند

محتاج سخن گفتن با تو نیستم...

اگر چه صدایت دلم را می لرزاند

محتاج شانه به شانه ات بودن نیستم...

اگر چه برای تکیه کردن ،

شانه ات محکم ترین و قابل اطمینان ترین است!

دوست دارم ،

نگاهت کنم ... صدایت را بشنوم...به تو تکیه کنم

دوست دارم بدانی ،

حتی اگر کنارم نباشی ...

باز هم ،

نگاهت می کنم ...

صدایت را می شنوم ...

به تو تکیه می کنم

همیشه با منی ،

و همیشه با تو هستم،

هر جا که باشی...

نوشته شده در تاريخ جمعه 22 دی 1391برچسب:, توسط هدا |

من گمان میکردم

 

رفتنت ممکن نیست

 

رفتنت ممکن شد!!

 

 باورش ممکن نیست...

 

++دروازه ي بهشت چشمهاي تو بود بستي تا در اين جهنم يخ بزنم !

++ خدایا حواست هست؟صدای هق هق گریه هایم از گلویی می آید

که تو از رگش بهش نزدیکتر بودی ...

++خدایا چرا مرا اینقدر ضعیف آفریدی که چیزی از حکمت تو نمیدانم ...؟!

 

 

 

نوشته شده در تاريخ جمعه 22 دی 1391برچسب:, توسط هدا |

 دلم می خواد دعوا کنیم

تو بگی
من بگم!
تو صداتو ببری بالا!
من صدامو ببرم بالا!
تو داد بزنی
من داد بزنم!
تو بلندتر داد بزنی
من بلندتر داد بزنم
تو بلندتر داد بزنی و عصبانی بشی
من بلندتر داد بزنم و با مشت بکوبم تو سینه ات!
تو دستامو بگیری
من باز داد بزنم...
توبگی بس کن!
من بغض کنم و باز داد بزنم...!
تو بخوای آرومم کنی
من گریه کنم و سرمو تکون بدم و تقلا کنم و باز داد بزنم...
تو دستامو ول کنی و  محکم بغلم کنی
من صورتم رو  فشار بدم به سینه تو با مشت بکوبم تو سینه تو باز گریه کنم
تو نوازشم کنی
من هق هق بزنم و با مشت بکوبم تو سینه ات و باز گریه کنم
تو بوسم کنی  و دستامو بگیری وبگی دوستت دارم بسه دیگه
 

http://s3.picofile.com/file/7466772575/be_tekrar_khaham_goft.jpg

 

نوشته شده در تاريخ جمعه 22 دی 1391برچسب:, توسط هدا |

 
 
 

روزي جوان ثروتمندي نزد استادي رفت و گفت:

عشق را چگونه بيابم تا زندگاني نيكويي داشته باشم؟

استاد مرد جوان را به كنار پنجره برد و گفت: پشت پنجره چه مي‌بيني؟

مرد گفت: آدم‌هايي كه مي‌آيند و مي‌روند و گداي كوري كه در خيابان صدقه مي‌گيرد.

سپس استاد آينه بزرگي به او نشان داد و گفت: اكنون چه مي‌بيني؟

مرد گفت: فقط خودم را مي‌بينم.

استاد گفت: اكنون ديگران را نمي‌تواني ببيني.

آينه و شيشه هر دو از يك ماده اوليه ساخته شده‌اند،

اما آينه لايه نازكي از نقره در پشت خود دارد و در نتيجه چيزي جز شخص خود را نمي‌بيني.

خوب فكر كن!

وقتي شيشه فقير باشد، ديگران را مي‌بيند و به آن‌ها احساس محبت مي‌كند،

اما وقتي از نقره يا جيوه (يعني ثروت) پوشيده مي‌شود، تنها خودش را مي‌بيند.

اكنون به خاطر بسپار: تنها وقتي ارزش داري كه شجاع باشي و آن پوشش نقره‌اي را از جلوي چشمهايت

برداري تا بار ديگر بتواني ديگران را ببيني و همه را دوستشان بداري اينبار نه به خاطر خودت بلكه به خاطر

خدا .

آن‌گاه خواهي دانست كه" عشق يعني دوست داشتن ديگران